امروز وقت نهار داشتم داستان انفجار بزرگ هوشنگ گلشیری رو که مدت ها پیش با صدای خودش گوش کرده بودم، دوباره گوش میدادم. اصلا چی شد که یاد این داستان افتادم و دوباره از لابه لای فایل هام درش آوردم. یادم هست چند مدت پیش دوستم گفت چرا انقدر آشفته ای، گفتم فلانی رو دیدم و باز شروع کرد نالیدن از زندگی. باز شروع کرد آسمون ریسمون بافتن و غصه بغل کردن و قصه گفتن که چرا دنیا اینطور شده و چرا فلانی دست به خاک میزنه طلا میشه و منِ خاک بر سر، سفت بندِ تمبونم رو چسبیدم که باد نبره و . .
فضل الله خان داستان گلشیری یک درد دارد آن هم اینکه چرا دیگران به وقت خوشی توی صد سوراخ قایم میشوند و صد پنجره را پرده کش میکنند که مبادا کسی صدای خنده آنها را بشنود. اما به وقت ترش رویی و گله گذاری و مصیبت، همه شان مثل این تعزیه خان های محرم، عربده کشان ذکر بلا میکنند و تا اینکه ثابت کنند بیچاره ترینِ عالم هستند نه میز کافه را ترک میکنند و نه گوشی تلفن بی صاحاب رو زمین میگذارند.
گوشات با من است امینه جان؟ اصغر داداش محمد یعنی آمده بود دیدن عمو جان اش که من باشم. گفتم: چه خبر عمو؟
گفت: چه بگویم؟
گفتم: یک چیز خوب بگو عمو. خبری که دل من را شاد کند.
آهی کشید که گفتم چه میخواهد بگوید. میفهمی؟ میگفت: کرایه رب و ربمان را درآورده، هرچه از این دست میگیریم، از آن دست میدهیم به صاحبخانه!
گفتم: عمو زنت چی؟ چی میپوشد؟ گاهی که میروی خانه و مثلاً یک شاخه ی بی قابلیتِ نرگس بهش میدهی، دست نمیاندازد دور گردنت؟
شنیدی چی جوابم داد؟ گفت: دل ات خوش است عمو
دروغ میگویند امینه، باور کن. من میشناسم این مردم را، اگر شاد باشند سور و سات بزمی را بخواهند بچینند، اول پردههاشان را کیپ تا کیپ میکشند. اما وای اگر عمه ی دخترعمه شان بمیرد، یا حتی پای خواجه ی با خواجهشان ناغافل مو بردارد، نه که بشکند، فقط مو بردارد، آنوقت بیا و تماشا کن که چطور میکنندش توی بوق که: آی ایهاالناس!
هوشنگ گلشیری / انفجار بزرگ
شرح حالا داستان همین است که شنیدید. کسی یکهو به شما زنگ نمیزند و بگوید آقا جان جای شما خالی، ما الان با عشق روزگارمان در دامن بستان چه دلها دادیم و چه قلوه ها گرفتیم! اما همین عاشق پیشگان روزگار، کافه گردی هاشان که باهم تمام میشود و بساطشان که به بهم میخورد تازه یاد این میافتند که بروند خرابِ سر این رفیق و آن رفیق بشوند و شکوه و ذکر مصیبت را به گوش خلق الله برسانند.
یارو سه سال است دارد مثل بنز پول در میاورد ولی درست همان موقعی به سراغ شما میآید که معلوم است دارد مفهوم کله پا را زندگی میکند! همین ها را میگویم که همیشه “چ” ناله هاشان ورد زبان شان است. اینها که وقتی تلفن میزنند نمیدانی با گوشی تلفن چه غلطی بکنی. یادم خودم باشد، یاد شما هم می اندازم که قیافه بدبخت ها را نداشته باشیم. جنازه نباشیم. بخدا اگر در شش ماه گذشته نصف خلق از شما رو برگردانده اند همه اش هم به خاطر این نیست که در حد و اندازه شما نبوده اند. باور کنید خیلی هاشان حوصله این را ندارند که ناله های غمناک و تکراری تان را بشنوند.
مادربزرگ دوست داشتنی من از آنهاست که از مصیبت زده ها متنفر است! گاهی که تلفن را محکم قطع میکرد میپرسیدم: مادر چی شد؟ یارو داشت حرف میزد که!
میگفت: داشت ناله میکرد!
جرات داشتی به مادرجان میگفتی خسته ام یا حال ندارم! یکبار ساعت ۱۰ شب از کارگاه آمدم خانه و یک کلام از دهنم در آمد که خسته ام! گفت غلط میکنی که خسته ای! (بعد هم بازویم را بوسید و گفت شوخی کردم، ولی هیچوقت نگو خسته ام.) ای مادرجان، کاش اینستاگرام داشتی و سری به پروفایل این افسرده های خسته میزدی! یکی یکی زیر این پست های مسخره ی یک عکس و یک کپشن کامنت میگذاشتی که: غلط کرده ای که خسته ای!
به قول گلشیری:
گرفتار نیستند این مردم. مثلاً میآید مرا ببیند، کتابی هم برایم آورده اما ننشسته شروع میکند به ناله که: «بچهها خرج و مخارج سرشان نمیشود.» گفتم: «همکار محترم! من هم ندارم، مثل تو هم بازنشسته ی بانکم، این پاها هم که میبینی جفا کردند، اما هستم و هر روز صبح به کمک این زن بلند میشوم، چند دانه برنج و دو تا تکه نان شب مانده را که شب قبل خرد کرده ام، میبرم، میریزم روی هره ی این پنجره تا بعد که آمدم اینجا دراز کشیدم، صدای قورقورشان را بشنوم. نمیبینمشان، فقط صداشان میآید. وقتی هم میپرند، اگر یکیشان اتفاقاً از این طرف بپرد، رو به غروب، میبینمش.»
هوشنگ گلشیری / انفجار بزرگ
پوریا عزیز
مدت نه چندان کمی هست که از وبلاگت بازدید می کنم ،
این نوشته ات اتفاقا نمی دانم چرا در این روزها مناسبت بیشتری دارد ، از گوشزد کردن آن با این نوشته و این کلیپ تصویری لذت بردم.
یادگیرنده باشی و در سفر !
وحید عزیز
بی اندازه خوشحالم که به اینجا سرمیزنی.
ممنونم دوست خوبم، فکر کنم از دل بر اومده، چه خوب که به دلت نشسته.
ولی این را هم در نظر داشته باشید:
مو که افسرده حالُم چون ننالُم؟
شکسته پَر و بالُم چون ننالُم؟
🙂
البته که “چ” ناله را پیشهیِ خود کردن خوب نیست و حرفِ شما متین.
پوریا جان عالی بود
من خودم از مخالف های ناله هستم و بسیار روایتت به دل نشست .شرایط مساعد بشه از نزدیک باهم بیشتر مراوده داشته باشیم و از کلام فصیحت لذت ببریم ،موفق و شاد بمونی همیشه??????
آقای علیزاده عزیز
اصلا اینکه به این وبلاگ سر میزنید برای من دلگرمیه.
لطف شماست. امیدوارم این دیداری که میگید اتفاق بیفته حتما.
پوریا جان،
چقدر با حرف امین موافقم. انگار حرف دلم من رو زد. منم از پست قبلی که خونده بودم، دوست داشتم یه همچین چیزی راجع بهت بگم. ولی کلمات یاری نمیکرد. چقدر دوستداشتنی و جالب روایت کردی.
راستی، یه چیزی که به ذهنم رسید (در پیرو حرفت که ما خوشیهامون رو با بقیه شریک نمیشیم)، فکر میکنم یه دلیلش اعتقادات قدیمیمون باشه. فکر میکنیم اگر به دوستمون بگی چقدر امروز روی خوبیه، دیگه قراره آسمون به زمین بیاد ولی اگه بگی چقدر امروز روز بدی بود، چقدر همه چیز داره بد پیش میره، انگار قراره دیگه چشم نخوریم و همه چی روی روال پیش بره.
پینوشت: یه فامیل خیلی عزیز هم داریم. فقط به خاطر همین منفیبافیهایی که گفتی و اینکه همش از این و اون گلایه میکنه، من رو از خودش و خونوادش -بدون اینکه بدونه- فراری داده.
کاش اگرم میخوایم دروغ بگیم، به دروغ بگیم همه چیز خوبه و داره خوب میشه و انرژی مثبت به هم بدیم.
ممنون سینا عزیزم.
راستش دروغ گفتن خوبی که پبش کش، این اهل ناله ذکر بلا رو فخر فروشی هم میدونند!
از اینکه به وبلاگم سر میزنی دلگرمم رفیق.
پوریا این بالا نوشته “نظر شما چیست؟”
راستش نظر من اینه که خیلی خوب بود متنت. داشتم فکر میکردم تو چقدر خوب روایتگری میکنی.
رفتم توی رویا، اسمت رو روی یک رمان دیدم. اون رمان هم مثل همین پست وبلاگت بود، شروع که میکردی به خوندن، دوست نداشتی تموم بشه.
گفتم در جریان این نظر و رویا باشی.
امین عزیزم
خوشحالم که به دلت نشست این مطلب.
دنبال بهانه میگردم که دست و پا کنم و ببینمت ها.?