گاهی که اسب گریه را هِی میکنی ، میمانم در حیرت که چطور این حیوان، تندتر از هرموجودی یکی یکی تپه های اندوه تو را چهار نعل میرود. غروب است. آفتاب هی تکان میخورد تا جایی بین زمین و آسمان را برای نشستن خود صاف کند. نمیدانم چرا صدای پاهایش را که شنیدم، لرزه افتاد به تنم. مهمان آدمی یک اسب هم که باشد، وقتی سرزده میرسد، وقتی نفس نفس میزند، فکر هزار چیز در سر آدم چرخ میخورد.
پا پی شدم. دیدم دوباره درِ دلتنگی را باز گذاشته ای و معلوم نبود کجا را برای گم و گور شدن انتخاب کرده ای. هر بار که مرا با وسوسه سرک کشیدن به این اتاق تنها میگذاری، شاهد از هزار جا به گوش من میخواند که دوباره سر توی آنجا نگردانم. یک بار میگفتی که سالها را در آن اتاق زیسته ای و من هربار که به این گفته تو فکر میکنم، انگار دردی از ابتدای پیشانی ام آغاز میشود و تا نوک انگشتهای پاهایم میدود.
زیستن؟ تو چطور دلی داری که میگویی زیستن. من آخرین بار که وسایل آنجا را آهسته آهسته کنار میزدم، رد خون دیدم. من آنجا چند تصویر به هم چسبیده، انگار که دلمه خون آتها را از هم جداناپذیر کرده باشد یافتم. ساعتی بود، که به هر دقیقهاش چند عروسک مغموم، انگار که کسی دنبال آنها کرده باشد، دور چیزی که شبیه عکس کودکی تو بود میچرخیدند. من ترسیدم که با تو در میان بگذارم، اما به در و دیوار آنجا بی شمار قاب عکسهایی خالی بود که وقتی دست میزدی سرد بود.
تو چطور میگویی زیستن؟ من هربار به آن دخمه نزدیک میشوم، تحریری رازآلود و اثیری میشنوم. انگار ساحرهای برای من میخواند. گوش که میسپارم، پلکهایم سنگین میشود. سنگینتر میشود و بعد لحظه ای انگار در تعلیق گنگ زهدان مادری خواب میبینم. تصویری جلو و نزدیک میشود. دستی با انگشتان کشیده چیزی طرح میزند. آن آدم را نمیشناسم. اما بوم آشناست. طرح آشناست. تصویری از من آنجا نقش بسته. نیمه کاره، کج و معوج. جایی از آن بی دقت و سلیقه رنگ شده و جای دیگری از آن مثل تابلوی مینیاتوری، کوچکترین خطوط صورتم را ترسیم کرده.
یکباره انگار از زیر پاهایم زمین را میکشند. حس میکنم دلم از جاکنده شده. انگار دستی مرا برداشته و مثل شوخیهای کودکی تا نزدیکی سقف پرتاب کرده. آن بالا همه چیز معلوم است. تو معلومی. گوشه ای برای خودت چرخ میزنی. اتاق معلوم است. یک خاطرهای بود بین من و تو، یادت هست؟ اینکه نیمه شبی تک و تنها تا آن سر روستا را رفتیم که عقبهی حماقت مان را که دست بیلی جاگذاشته شده بود، برداریم و برگردیم؟ تو چقدر میترسیدی با پارس هر سگ و من هی به تو میگفتم که این شب، شب نمیماند. جای آن خاطره هم معلوم است از این بالا. من اصلا آن را سالها بود گم کرده بود. هی تو! اصلا میدانی اتاق سقف ندارد؟ تو یکبار گفته بودی این دلتنگیها را تا آسمان هفتم هم بچینیم جا هست و من باور نکردم! اما میبینم! میبینم که تو دروغ نگفته بودی.
بیدارم. سرمایی از پشت گردنم دست میکشد تا روی پاهایی که هیچ شبیه قواره کودکی نیست. میفهمم بیدارم. نه میان زمین و آسمانم، نه در تعلق زهدان مادری جا میشوم. چشمهای درشتی، داستان را موبهمو از دل من میخواند. من ترسیدهام. تو خوب حس میکنی. اما من این ترس را دوست دارم. من وحشتزده ام. اما با این وحشت چیزی شبیه هیجان در من مشت میکوید.
مادرم میگفت، یک سیب را که به آسمان پرت کنی هزار چرخ میزند تا پایین برسد. من هربار که تو مرا با آن وسوسه تنها میگذاری هزار چرخ میزنم تا میرسم به این زمین. انگار به پهنهای سخت میخورم، انگار هربار به این ایمان ضعیف محکی سختتر میزنم. این رنج اگر تمام آوند گیاه را هم بمکد باز کُشنده نیست. کافیست من و تو جایی بین ما برای چرخ زدن رنج خالی کنیم. کافیست به رقص وادارش کنیم. همینکه برخواست آهسته آهسته او را به جایی که یخها نازکتر اند میکشانیم. در یک چرخ، من و تو باهم پا میکوبیم. درست مثل هزار باری که آن را تمرین کرده ایم. جستی میزنیم و بعد از چشم بر هم زدنی آخرین حبابهایی که از شُشهای او بیرون میزند را میشماریم. آب که آرام شد ما غریوی سخت میکنیم. مثل اجدادمان زوزه میکشیم. چهمیدانم چه ها که نمیکنیم! اما چه فایده که ما هم تقدیریم! پس احتمالا زود میپریم توی آب و تن بدمصبش را بیرون میکشیم. حداقل این است که نشانش دادهایم ما طرفدار شوخیهای بیمزه ایم! درست مثل خودش! درست مثل خودش در این شب.
پی نوشت:
حد اعلای چرند گویی ها، مخاطب خاصی نداشت.
قلبم هزار تیکه شد….
وسطاش سر گیجه گرفتم ?
?